دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید.
بقیه در ادامه مطلب
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:
بقیه در ادامه مطلب
مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.
وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.
سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت.
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما همسرم دید!
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند.
از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند.
بقیه در ادامه مطلب (حتما بخوانید)
داستان عاشقانه : دو خط موازی
دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.
آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .
ادامه مطلب ...
عشق او رفته بود.
از شدت نا امیدی خود را از پل(( گلدن گیت)) پرت کرد.
از قضا چند متر دورتر دختری به قصد خود کشی شیرجه زدو مرد او را دید
دوتایی وسط آسمان همدیگر را دیدندو تبسمی تحویل هم دادند.
بعد خندیدند و سپس چشم در چشم هم دوختند و خیره هم شدند و
در همان لحظه کیمیای و جودشان جرقه ای زد .
و طمع عشق راچشیدند که طمع یک عشق واقعی بود
فهمیدند که پس از سالها گم شده خود را پیدا کردند
اما افسوس که فقط سه پا با سطح آب فاصله داشتند
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟
مرد قوی هیکل ، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند .
روز اول ۱۸ درخت برید . رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق
کرد . روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ، ولی ۱۵ درخت برید .
روز سوم بیشتر کار کرد ، اما فقط ۱۰ درخت برید . به نظرش آمد که ضعیف شده است . نزدیکش رفت و…
عذر خواست و گفت : نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم ، درخت کمتری می برم
رئیس پرسید : آخرین بار کی تبرت را تیز کردی ؟
او گفت : برای این کار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم.
از خسیسی شوهرم خسته شدم چرا که او یک شمع به جای چراغ در خانه روشن می کند.
زن جوان به دادگاه خانواده شهید محلاتی آمد و درخواست طلاق خود را به رئیس شعبه ۲۴۰ این مجتمع قضایی ارائه کرد.
این زن ۲۸ ساله در حضور قاضی بیان کرد: از دست شوهرم پیری زودرس گرفتم؛ او بسیار خسیس است و این موضوع مرا عذاب می دهد.
ادامه مطلب ...